ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
آن سبو را بر سر سنگی زدی
شعر از مولوی
سرزنش عالم نحوی مغرور حین غرق شدن کشتی
عالم نحوی مغروری که کشتیبان خود را به علت ندانستن علم نحو سرزنش میکرد، هنگام طوفان که در خطر غرق شدن قرار گرفت و کشتیبان او را نجات داد، متوجه اشتباه خود شد.
✅شخصی علم نحو را فرا گرفته بود؛ یعنی دستور زبان عربی را به خوبی می دانست. وی را دانشمند نحوی می خواندند. روزی سوار بر کشتی شد٬ ولی به خاطر غرور خود، به ناخدای کشتی گفت: آیا تو علم نحو خوانده ای؟او گفت: نه. نحوی به او گفت: نصف عمرت را تباه کرده ای؟ گفت:
هیچ از نحو خواندی گفت: لا
گفت٬ نیم عمر تو شد بر فنا
کشتیبان از این سرزنش اندوهگین و دل شکسته شد و در آن لحظه خاموش ماند. کشتی همچنان در حرکت بود تا اینکه بر اثر توفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام٬ کشتی بان که شناگری می دانست به نحوی گفت: آیا شنا کردن بلدی؟گفت: نه اصلاً. گفت:
کل عمرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق در گرداب هاست
دانشمند نحوی به غرور نابه جای خود پی برد و دریافت نمی بایست آن کشتی بان را سرزنش کند. آری او دریافت که باید محوی شد نه نحوی؛ یعنی بالاترین علم آن است که انسان اوصاف زشت را از وجود خود پاک کند٬ تا غرق دریای نابودی نگردد. اینجا است که مولوی در دنبال داستان می گوید:
محو می باید نه نحو اینجا، بدان
گر تو محوی٬ بی خطر در آب ران
آب دریا٬ مرده را بر سر نهد
ور بود زنده٬ ز دریا کی رهد؟